مسعود بهنود می نویسد:
روزها چنان به سرعت می گذشت که بختیار هم دیگر هیچ گاه فرصت نکرد تا از خود بپرسد، چرا شاه با این شتاب، مسؤولیت ها را به گردن او انداخت و چطور شاه به این سادگی حاضر شد تا شرایط او را بپذیرد و از کشور خارج شود؟ واقعیت این بود که بختیار به تنگ آمده از بیست و پنج سال قرار داشتن در سایه و گمنامی، از یک سال پیش، همراه با بقیه سران جبهه ملی فعال شده بود؛ اما احساس می کرد که جبهه ی ملی این فرصت را هم دارد از دست می دهد. او از مدتی پیش، آماده ی آن بود که حساب خود را از بقیه ی رهبران جبهه ملی جدا کند. حالا این فرصت به دست آمده بود. او حاضر نبود به هیچ ترتیب این فرصت را از دست بدهد. در مقابل ناصحان و مصلحت اندیشان یک استدلال داشت: «هیچ کس جز من نمی تواند تخته پاره ی این مملکت در حال تلاشی را به هم متصل کند.» او یک ماه قبل، وقتی با مهندس قباد ظفر (فرزند سردار ظفر بختیاری و از نزدیکان شاه) سخن گفت و از رویه ی جبهه ملی در متابعت از روحانیت اعلام نارضایتی کرد، انتظار نداشت به این سرعت به پیامش پاسخ گفته شود. اما رژیم در حال متلاشی شدن بود، قباد پرسید: «شاپور، حاضری دولت تشکیل بدهی؟ » او پاسخ مثبت داد.
یکشنبه سوم دی، به توصیه ی قباد ظفر و تأیید تیمسار ناصر مقدم – رئیس فعال سازمان امنیت – شاه بختیار را به حضور پذیرفت و برای اولین بار او را دید. صحبت ها زیاد طول نکشید. یک ساعت بعد، شاه حل مشکل تظاهرات و درگیری ها را به گردن او انداخت. بختیار تازه از کاخ به خانه ی خود رسیده و با تلفن عده ای از جبهه ملی را جمع کرده بود و داشت خبر می داد که از شاه دو هفته مهلت خواسته تا اعضای کابینه ی خود را مشخص کند که گفتند رئیس ساواک پشت تلفن است و از او دستور می خواهد. و او گفت: «من هنوز مطالعاتم را کامل نکرده ام. اعلیحضرت به من پانزده روز برای تعیین کابینه وقت داده اند، هنوز معلوم نیست...» اما مقدم می گفت که: «نه، دکتر بختیار وقت نداریم. ارتشبد ازهاری سکته کرده و مملکت بی سرپرست است. هر ساعت و هر دقیقه، ارزش یک ماه و سال را دارد.» از آن لحظه به بعد، هر ساعتی شاه به بختیار تلفن می کرد، هر روز مقدم به دیدار او می رفت. (م 1/ ص 115)
اسکندر دلدم نیز چون فردوست به مساله اخلاقی بختیار اشاره دارد. او مینویسد:
یک بار هنگامی که (تیمور بختیار) از یک خیابان تهران عبور میکرد، متوجه زن جوانی میشود که سرگرم پر کردن سطل حلبی خود از آب شیرفشاری بوده است.
تیمور با دیدن زن جوان که سرگرم پر کردن سطل آب خود بود و منظرهای که به خاطر وزش باد و کنار رفتن چادر و دامن آن بدبخت به وجود آمده بود، به راننده دستور توقف میدهد و راننده را مجبور میکند با توسل به زور در برابر چشم مردم، زن بخت برگشته را به داخل اتومبیل بیاورد. زن بیچاره هر چه عجز و لابه میکند که شوهر دارد، تیمور به خرجش نمیرود و زن جوان را به خانهاش برده و به زور تصاحب میکند. چند روزی این زن در خانه تیمور زندانی بود و مورد بهرهکشی جنسی قرار میگرفت بعد تیمور او را از خانه بیرون میاندازد و زن بخت برگشته که روی بازگشت به خانه نداشت، در جلوی بیمارستان سینا مردم را جمع می کند و ضمن شرح مظالمی که بر او رفته است، ناگهان کبریت کشیده و لباسهایش را که قبلا با بنزین سفید آغشته کرده بود، مشتعل ساخته و خود را به آتش میکشد!
چون فاصله بیمارستان سینا با روزنامه اطلاعات کم بود، عدهای خود را به روزنامه رسانده و خبر خودسوزی زن جوان و ماجرایی را که بر او رفته بود، به اطلاع مخبرین روزنامه رساندند.
ابوالقاسم فرزانه نقل میکرد که مخبرین اطلاعات حتی از بدن نیم سوخته زن عکس هم تهیه کردند و شوهر او را هم پیدا کرده، اطلاعات لازم را کسب کردند، اما چه کسی جرات داشت خبر چنین حادثهای را که سبب آن رئیس ساواک مملکت بود، چاپ کند؟!
این زن بدبخت که قربانی هوسرانی بختیار شد، نوعروسی بود که فقط شانزده سال داشت و در چهارراه مختاری مستاجر بود. شوهرش هم کارگر نجاری بود.
(م 7/ ص 552-553)
منبع: تاریخ پهلوی- ج 13
نخستین استقبال ها از شاه برای او و همراهانش دلچسب بود. در مورد آن روزها فریده دیبا می گوید:
در سر میز شام، صحبت های زیادی بین سادات و محمدرضا رد و بدل شد.
سادات شاه را شگفت زده کرد؛ وقتی به او گفت که اولین بار محمدرضا را در جریان خواستگاری اش از ملکه فوزیه دیده است!
سادات به محمدرضا گفت که در سال 1318 که محمدرضا برای دیدن فوزیه به مصر آمده بود، او یک افسر جوان ارتش ملک فاروق بوده که در مراسم سان و رژه ی نظامی، در حضور ولیعهد جوان ایران (محمدرضا) حضور داشته است!
پس از صرف شام به سالن نشیمن رفتیم و به صرف نوشیدنی و بحث ادامه دادیم.
با آن که پزشکان محمدرضا را از صرف مشروبات الکلی منع کرده بودند، یک گیلاس کنیاک نوشید گیلاس او برای چند بار دیگر هم پر و خالی شد... محمدرضا که آشکارا تحت تأثیر الکل قرار گرفته بود، ناگهان شروع به گریه کرد. او زار زار مانند طفل معصومی می گریست.
همه سکوت کرده بودند.
امیر اصلان افشار، شانه های محمدرضا را مالید و موفق شد او را آرام کند.
وقتی کمی آرام شد، رو به سادات کرد و گفت: «درست حال فرماندهی را دارم که سربازان خود را در میدان جنگ تنها گذاشته و گریخته است!»
«جهان سادات» سؤال کرد: «حالا به اعتقاد اعلیحضرت، چه بر سر آنها خواهد آمد؟»
محمدرضا این سؤال را بدون پاسخ گذاشت.
«سادات» برای آن که شاه را از این غم بزرگ بیرون بیاورد، گفت: «مصر حاضر است به افسران ارشد ارتش پناهندگی سیاسی بدهد یا حداقل می توانند برای مدتی به مصر بیایند!»
محمدرضا سری تکان داد و زیر لب فحشی به کارتر داد گفت: «نه، امریکاییان اجازه ی این کار را نخواهند داد. وقتی آنها مرا از کشورم بیرون کرده اند، چطور حاضر می شوند به افسرانم اجازه ی کسب پناهندگی بدهند. آنها قبلاً عوامل خود را از کشور بیرون کرده اند آنهایی که باقی مانده[اند] سرنوشت نامعلومی دارند!»
بعد محمدرضا فاش کرد که سفیر امریکا و ژنرال رابرت هایزر از او خواسته اند به بعضی از افسران نظیر ارتشبد طوفانیان، ارتشبد ازهاری، ارتبشبد اویسی، ارتشبد جم، ارتشبد مین باشیان و ده نفر دیگر، اجازه ی خروج از کشور بدهد و پاسپورت بقیه را جمع آوری کند تا قادر به فرار از کشور نباشند!
شاه تصور می کرد بعضی از افسران او نظیر ارتشبد حسین فردوست، قبل از او از ایران گریخته اند؛ اما بعدا ً که خبر خیانت فردوست را به او دادند، مثل آدمی که دچار شوک عظیمی شده باشد، مرتب در اتاق خود راه می رفت و زیر لب می گفت: «فردوست، فردوست! ... نه، نه... باورم نمی شود... اصلاً باورم نمی شود!» (م 4 / ص 400)
حسین فردوست، دوست دوران مدرسه شاه از افراد صاحب نفوذ بر محمدرضا پهلوی و به نوعی مسوول هماهنگی سازمانهای اطلاعاتی او بود. به همین دلیل، بختیار میکوشید تا خود را به او نزدیک کند و از این ارتباط برای رسیدن به قدرت بهره بگیرد. فردوست در این باره گفته است:
تیمور خیلی علاقه داشت که رفاقت مرا داشته باشد، که چنین نیز بود. ولی خواستههای او انتها نداشت و من واقعا نمیدانستم که عاقبت کارهایش چه خواهد شد و لذا در ملاقاتها با وعده او را از سر خود باز میکردم. در سال 1339 که «شورای امنیت کشور» (بعدا شورای عالی هماهنگی نام گرفت) را تشکیل دادم و دبیر آن بودم، بختیار یا نمیآمد و اگر هم که میآمد، با سپهبد کیا مشاجره تندی میکرد. بالاخره به ستوه آمدم و به محمدرضا گفتم و او که به دنبال بهانه میگشت، فردای آنروز، هر دو را بر کنار و بازنشسته کرد. کیا، بر خلاف بختیار، در مقابل محمدرضا فرد مطیعی بود و برای این بازنشسته شد که تیمور کمتر ناراحت شود.
(م 11/ ص 419)
بختیار برخلاف دستور شاه، در جلسات شورای امنیت ملی شرکت نمیکرد و شاه را در جریان عملیات مهم ساواک قرار نمیداد.
شورای امنیت ملی طبق الگوی انگلستان تشکیل شده و برابر دستور شاه، موظف بود جلسات خود را به طور مرتب و هفتگی در محل کاخ مرمر برگزار نماید.
اعضای این شورا که توسط شاه انتخاب شده بودند، رئیس اداره دوم ارتش (سپهبد حاج علی کیا)، رئیس ساواک (سپهبد تیمور بختیار)، رئیس شهربانی کل کشور (سپهبد مهدی قلی علوی مقدم) و فرمانده ژاندارمری کل کشور (سرلشکر مقبلی) بودند.
تیمور بختیار در جلسات اولیه این شورا حاضر شد و از موضع بالا شروع به امر و نهی کرد و این روحیه، سبب برخورد وی با رئیس اداره دوم ارتش (سپهبد حاج علی کیا) شد، و حتی کار به فحاشی و درگیری فیزیکی کشید و تیمور بختیار دیگر به جلسات نیامد.
رقابت بین سپهبد حاج علی کیا و سپهبد تیمور بختیار، سبب شد که هر دو در جلسات خصوصی که برای "خود شیرینی" با محمدرضا شاه داشتند، یکدیگر را به تدارک کودتا متهم کرده و اسنادی را که از فعالیتهای طرف مقابل به دست آورده بودند، در اختیار شاه قرار میدادند.
این وضعیت سبب شد شاه بیدار شود و بفهمد که هم سپهبد حاج علی کیا و هم سپهبد بختیار (روسای رکن دوم ارتش و ساواک) خواب و خیالهای خطرناکی در مخیله خود میپرورانند و اگر دیر بجنبد، باز هم باید تاج و تخت را بگذارد و به خارج بگریزد(!) این بود که هر دو نفر را به طور ناگهانی و غیر مترقبه از کار بر کنار کرد!
(م 7/ ص 524- 525)
یک بار موقعی که رزم آرا برای اخلال در سلطنت محمدرضا نقشه چینی می کرد. خواب هایی می دید که به محمدرضا گفتم من می ترسم یک رضاخان پیدا شود و همان کاری را که پدرت با احمدشاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: نه رزم آرا رضاشاه است و نه من احمدشاه! اما این پیش بینی من درست از آب درآمد و بالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!
خوب شما ببینید چطور اسداله علم با کمال شهامت به محمدرضا می گفت که مشیر و مشاور دولت فخیمه انگلستان است. علم از ملکه انگلستان لقب اشرافی لرد و سر گرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند! یک پدر سوخته دیگری بود به نام شاپور جی که با پررویی به محمدرضا می گفت من قبل از این که تبعه ایران باشم نوکر ملکه انگلستان هستم! ما از امثال این آدمها که جاسوس و نوکر آشکار و یا پنهان انگلیسی ها و امریکایی ها بودند دور و برمان زیاد داشتیم.
گاهی به محمدرضا می گفتم چرا با علم به این که می دانی این پدرسوخته ها نوکر اجنبی هستند آنها را اخراج نمی کنی؟ محمدرضا می گفت: چه فایده ای بر اخراج آنها مترتب است؟ اینها را اخراج کنم ده ها نفر دیگر را اطرافم قرار می دهند. بگذارید اینها باشند تا خیال دولتهای خارجی از حسن انجام امور در ایران راحت باشد!
امریکا برای دادن کمک های اقتصادی شرط می گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه و بودجه . اصلاً خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه و بودجه در ایران وجود نداشت و آمریکایی ها آن را درست کردند. مثلاً ارتش ایران احتیاج به توپ و تانک داشت. می گفتند می دهم به شرط آن که فلان کس بشود رئیس ستاد ارتش.
همه این امرای ارتش و رجال سیاسی مملکت با خارجی ها زد و بند داشتند واصلاً بعضی از آنها مثل جمشید آموزگار تبعه آمریکا بودند! بله! خیلی ها نمی دانند که بسیاری از این آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان و به اصطلاح معروف دوملیتی بودند. گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفادار بودند، می آمدند واطلاع می دادند که هر شب در منزل سفیر آمریکا یا سفیر انگلستان یا فلان کشور خارجی جلسه است و آقایان وزرا و امرای ارتش با سفیر کبیر آمریکا یا انگلیس مشاوره و رایزنی می کنند و خط و ربط می دهند و خط و ربط می گیرند! ساواک هم هر روز صبح اول وقت گزارش این ملاقات ها را روی میز کار محمدرضا می گذاشت.
یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی ها... هر وقت احتیاج پیدا می کردند... برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام از هواپیماها و یدکی های ما استفاده می کردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می زدند و اصلاً کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی هایشان را از ایران می بردند.
همین آقای ارتشبد نعمت الله نصیری که ما به او می گفتیم نعمت خرگردن. او گردنی کلفت مثل خر داشت! می آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقات ها بودم. می گفت امریکایی ها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته اند! محمدرضا می گفت بدهید!
فوزیه با آن که در یک خانواده سلطنتی بزرگ شده بود. قدری امل بود و حاضر نمی شد با میهمانان محمدرضا برقصد. خلاصه کلام این که این ازدواج اجباری بود. رضا اجبار کرده بود محمدرضا با یک شاهزاده مصری ازدواج کند و ملک فاروق پادشاه مصر هم خواهرش را مجبور به ازدواج با ولیعهد ایران کرده بود و هر دو از این ازدواج ناراضی بودند.
منبع: خاطرات تاج الملوک، تهران، 1380، به آفرین
ارزیابى تحولات اقتصادى ایران (1353 – 1343)
تئورىهاى مختلف درباره انقلاب اسلامى
نوفل لوشاتو: قلب ایران در اینجا می طپید!
نقش روحانیون در نهضت هاى اسلامى
نامه های جعلی تهدید آمیز تحرکات عوامل رژیم سابق است
امام خمینی : اگر دولت کنار برود آشفتگی را حل میکنیم
ستوان تیمور بختیار که چند سال از عمر خود را در مدارس نظام بیروت و پاریس گذرانده بود، دو کار میتوانست بکند؛ یا برود در ایل بختیاری و جنگ پارتیزانی علیه دولت راه بیندازد یا وارد ارتش شود و با عشایر یاغی که گاهی به صورت سنتی در مقابل دولت، جنگهای پارتیزانی میکردند؛ مبارزه کند. در آن سالهای 1315 و 1316 عشایر خلع سلاح شده بودند و حکومت مرکزی قدرت خود را بر تمام کشور بسط داده بود. تیمور بختیار داوطلب خدمت در ارتش شد. رضا شاه در آن ایام به آن چنان قدرتی دست یافته بود که دیگر از یک افسر جوان بیست و سه، چهار ساله وحشت نداشته باشد. ضمنا آن قدر به ارتشی که به وجود آورده بود، علاقه داشت که حاضر نمیشد از یک افسر جوان «سن سیر» دیده صرف نظر کند؛ حتی اگر از ایل بختیاری باشد. پس با استخدام این جوان 24 ساله در ارتش جوان شانزده ساله خود موافقت کرد و بختیار با درجه ستوان دومی، مشغول خدمت در ارتش شد.
چند سال قبل از شهریور 1320 و اشغال کشور و چند سال بعد از آن، یعنی درست تا سال 1325، از افسر جوانی که تیمور بختیار نام داشت، در مطبوعات و در احکام ارتشی، بسیار کم یاد میشد. فقط هر چند سال یک بار هنگام نوروز (در آن سالها ترفیع درجه افسران در نوروز اعلام میشد) اسم او به عنوان ستوان تیمور بختیار، سروان تیمور بختیار، سرگرد تیمور بختیار، سرهنگ 2 (یا نایب سرهنگ) تیمور بختیار که یک درجه ترفیع یافتهاند، در مطبوعات یا احکام ارتشی نوشته میشد.
(م 4/ ص 187- 188)
منبع: تاریخ پهلوی - ج 13
حسین فردوست:
وقتی که امینی نخستوزیر شد، [بختیار] بنای فحاشی علیه او را گذارد. به اشرف هم نزدیک شده و تماسهای زیاد با او میگرفت. اشرف نیز فقط به دنبال پول و جواهر و مرد بود و نزد بختیار همه به وفور موجود بود. مدتی اشرف نزد محمدرضا به شدت اصرار میکرد که بختیار نخستوزیر شود و محمدرضا با رنج سکوت میکرد و خود را میخورد و جواب او را نمی داد. بالاخره ناسزاگویی تیمور علیه امینی شدت یافت و او نیز به محمدرضا شکایت کرد و محمدرضا هم که حمایت امریکاییها از امینی را میدانست، پشتش گرم شد و روزی دستور داد که تیمور را تحتالحفظ به فرودگاه ببرند و به اروپا بفرستند. بختیار با قدرت [همسر سرهنگ یمنی] و دو بچه که از قدرت پیدا کرده بود، به ژنو رفت و مدتی در آنجا ماندگار شد و مبارزه خود را با محمدرضا علنی کرد و به زد و بند با باندهای معینی در انگلیس و امریکا پرداخت.
(م 11/ ص419)
نویسنده کتاب «خاطرات من و فرح پهلوی» داستان تبعید بختیار را با جزئیات بیشتری ذکر کرده است:
ماجرای بر کناری [بخوانید تبعید!] بختیار هم خیلی شنیدنی است و در واقع، منحصر به فرد است! اواخر سال 1340 [ماه بهمن] روزی که شاه تصمیم گرفت بختیار را کنار بگذارد، یک گردان از گارد شاهنشاهی محل اقامت او را در سعدآباد محاصره کردند و ساعت شش صبح او را از خانه مجللش بیرون کشیدند و تحتالحفظ به فرودگاه مهرآباد بردند، و در آنجا سوار هواپیمایی که از قبل آماده شده بود، کرده و به خارج فرستادند!
من در جریان حوادث سال 1356به واسطه آشنایی که از طریق یکی از اقوام با علی امینی داشتم، به منزل او رفتم و مصاحبههایی با علی امینی انجام دادم که در همان ایام در جراید تهران به چاپ رسیدند.
از مجموع گفتوگوهایم با علی امینی، به این نتیجه رسیدم که امریکاییها در سالهای 1335- 1339 چند بار به شاه فشار آورده بودند تا تیمور بختیار را به نخستوزیری منصوب کند؛ اما شاه زیربار نرفته بود.
علی امینی میگفت شخصا در تغییر تصمیم امریکاییها دخالت مستقیم داشته و در ایام اقامت در امریکا با تلاش زیاد، موفق شده بود از میزان حمایت امریکاییان از بختیار بکاهد.
علی امینی از تیمور بختیار متنفر بود و همیشه از او به عنوان جنایتکاری نام میبرد که دستش به خون هزاران ایرانی آلوده است.
علی امینی بهطور ضمنی تایید کرد که در برکناری بختیار، نقش اساسی ایفا کرده و شرط قبولی پست نخستوزیریاش را، برکناری تیمور بختیار قرار داده بود.
به هر حال، تیمور بختیار را همراه با «قدرت» همسر سابق مدیر روزنامه آرام و دو بچهای که از او پیدا کرده بود، به زور سوار هواپیما کرده و از ایران تبعید کردند.
علی امینی میگفت: شاه بیمیل نبود که بختیار را بکشد؛ اما از عکسالعمل امریکاییها میترسید؛ زیرا میدانست بختیار روابط بسیار صمیمانهای با «سی- آی- ا» (سیا) دارد.
(م 7/ ص 534- 535)
فریده دیبا در ادامه ی خاطرات خود می نویسد: پرواز به مصر، بیش از سه ساعت به طول انجامید. محمدرضا هدایت هواپیما را به اتفاق خلبان بهزاد معزی عهده دار بود.
پس از حدود یک ساعت پرواز، محمدرضا کابین خلبان را ترک کرد و به محل ناهارخوری هواپیما آمد و به اتفاق من و دخترم، سرگرم خوردن غذایی شد که توسط علی کبیری، آشپز مخصوص تهیه شده بود.
سر میز غذاخوری، امیراصلان افشار، رئیس کل تشریفات دربار شاهنشاهی هم حضور داشت.
در کنار دست من، سرهنگ کیومرث جهان بینی نشسته بود.
نمی دانم در مخیله محمدرضا چه می گذشت و در چه فکری بود که بدون مقدمه گفت: «پدرم اشتباه بزرگی کرد. او وقت کافی داشت تا مثل کمال آتاتورک، روحانیون را به طور کلی از دم تیغ بگذراند!» (م 4 / ص 398)
منبع: تاریخ پهلوی- ج4
روز 29 مرداد 1332 سرهنگ بختیار هم یکی از کسانی بود که به خاطر مشارکت در حوادث 28 مرداد درجه سرتیپی گرفت. او چهار ماه و هشت روز بعد به عنوان فرماندار نظامی تهران مشغول به کار شد. این شغل بود که راه جدیدی در زندگانی او گشود.
(م 4/ ص 190)
بعداز 28 مرداد هم سرتیپ تیمور بختیار، همواره با زندانی خود دکتر مصدق، رفتاری مودبانه داشت (برخلاف سرتیپ حسین آزموده). دکتر مصدق هم در کتاب خود به نام «خاطرات و تالمان» گرچه از آزموده بدها گفت؛ [اما] از بختیار بدگویی نکرد. به موجب سخن این راویان، سرتیپ بختیار اغلب روزها صبح زود به زندان دکتر مصدق در لشکر 2 زرهی میرفت، مودبانه سلام میکرد، با وی با احترام رفتار میکرد و گاهی هم با او صبحانه میخورد. دکتر مصدق هم که با خانواده بختیار آشنایی داشت، به گرمی او را میپذیرفت. دکتر مصدق بعد از کودتای 3 اسفند 1299 حکومت سید ضیاءالدین طباطبایی را به رسمیت نشناخت و از فارس متواری شد. او مدتی نزد سران قشقایی و چندی هم در خانه مجلل و زیبای پدر تیمور بختیار در «دزک» که اکنون در اختیار سازمان میراث فرهنگی قرار گرفته، زندگی کرد. میگویند در آن روزها و در لشکر 2زرهی، دکتر مصدق پس از صرف صبحانه، اغلب دست به شانه سرتیپ تیمور بختیار میزد و میگفت:
- بابا تیمور... فراموش نکن که جمال عبدالناصر هم یک سرهنگ بود.
به روایت دوستان سپهبد بختیار به نقل از خود سپهبد تیمور بختیار، دکتر مصدق این جمله را بارها برایش تکرار کرده بود. شاید میخواست هوشیارش کند. شاید...
(م 4/ ص 189- 190)
منبع: تاریخ پهلوی- ج 13